سلام . بازم یه مرخصی دیگه و یه پست دیگه ! خدا وکیلی دلم تنگ میشه برا دیدن نوشته های قشنگ شماها .
عکس تو پست قبل رو که گذاشته بودم تا بچه ها نظرشونو بگن خیلی کولاک کرد !نظرات خیلی خیلی جالبی نوشتن که انتخاب بهترینش خیلی خیلی سخته . به هر حال خیلی از جملاتتون قشنگ بودن که تو قسمت نظرات هم تاییدشون کردم تا ببینین . اما یکی از قشنگ ترینشون رو که خیلی خوشم اومد میزارم تا همه ببینن ...
کاش در دهکده ی عشق فراوانی بود
توی بازار صداقت کمی ارزانی بود
کاش اگر گاه کمی لطف بهم میکردیم مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود...
ممنون لیلا جان .
و اما ... نجوای کودکی با خدای بزرگ :
کودک نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن مرغ دریایی آواز خواند ، کودک نشنید. سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن . رعد در آسمان پیچید ، اما کودک گوش نداد . کودک نگاهی به اطرافش انداخت وگفت :خدایا بگذار ببینمت .ستارهای درخشید ولی کودک توجه نکرد. کودک فریاد زد : خدایا به من معجرهای نشان بده . و یک زندگی متولد شد ، اما کودک نفهمید . کودک با ناامیدی گریست . خدایا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اینجایی . بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد . ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت .